قصّه های
شام غم
عمریست بی تابت شدم خواهم که بیتابت کنم
با قصه های شام غم ای دوست در خوابت کنم
خمخانه ای دارم در این ویران سرای خویشتن
خواهم که امشب ای صنم مست از می نابت کنم
درشام تار و درد و غم بی ماه و بی اختر شدم
خواهم که اندر شام غم ماه جهان تابت کنم
بنگر چه غوغا کرده ای در قاب دل جا کرده ای
گر چه دل از ما کنده ای باید که زر قابت کنم
تو آن بهار خرّمی پائیز محنت زا منم
سیماب گشتم از غمت خواهم که سیمابت کنم
در آسمان چشم من بارد همیشه ابر غم
گر پا نهی بر بزم من ازگریه غرقابت کنم
در کوچه های درد و غم با ما شوی گر هم قدم
در سمان بی دلان ای دوست مهتابت کنم
شمع شبستانم توئی ، هم سرو بستانم توئی
در باغ سبز دوستی چون غنچه شادابت کنم
مژگان چون مضراب تو ننواخت تار وصل را
باید اینک شکوه من از جور مضرابت کنم
هر چند سبز و خرمی تشنه است باغ وصل تو
از اشک شوق ودرد وغم خواهم که سیرابت کنم
ابروی تو محراب من ،چشم تو منزلگاه من
خواهم که امشب سجده من در کنج محرابت کنم
من طایری آزاده ام ، در دام غم افتاده ام
صد شکوه از ظلم تو و از جور احبابت کنم
باز ای قلم از سرکشی خواهی به هر جا سر کشی
زیبد که اندر خیل حق من شمع شبتابت کنم
کامران از پژمردن یک غنچه نالان می شوی
باید به ملک دیگری زین ملک پرتابت کنم
صاحب دل وصاحب نظران
زین خلایق نشود گر خر و نا اهل کسی
قیمت خر به زر و سیم زند طعنه بسی
گر شوی کور و کر ولال نه صعب است ولی
مشکلت جاهلی است و خری و بوالهوسی
عده ای اهل خریّت شده و کان وفا
قوم دیگر ز منیّت شده مانند خسی
روبه و گرگ و خر اینک به مراد است مدام
شده شیران زمان نیز اسیر قفسی
سهم صاحب دل وصاحب نظران خون دل است
باید افکند به عالم نگه باز پسی
دگر از مردم نا اهل جهان گشته خراب
خون دل می خورم از مردم نا اهل بسی
ای که از جام می و کبر و منیّت تو خوشی
کی به داد من و این مردم نا شاد رسی
منصب عالی و عشرت به سفیه ارزانی
ما نداریم بدان منصب و زر دسترسی
خانه عیش جهان در خور این بولهوسان
ما که صا حب نظرانیم نداریم هوسی
شده اشعار تو کامران دژ شعر و ادب
کی تواند به پرد بر دژ عرفان مگسی
نظرات شما عزیزان: